مولانا در دو بیت کوتاه، راه زندگی وسیع، آرام و توأم با عشق را به ما میآموزد: «هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر / آرامتر از آهو بیباکتر از شیرم / هر لحظه که میکوشم در کار کنم تدبیر / رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر.»
مولانا به ما میگوید راه زندگی وسیع و آرام در تسلیم شدن و پیوستن حقیقی و نه ظاهری به آیین مسلمانی است. بله، ممکن است بسیاری از ما در شناسنامههایمان نگاه کنیم و ببینیم که اهل تسلیم به اسلام هستیم، اما وقتی به درون خود رجوع کنیم ببینیم که هنوز تسلیم نشدهایم. تسلیم چه؟ تسلیم حق، تسلیم آنچه هست، تسلیم واقعیتی که در من وجود دارد.
نترس و اندوهی به دل راه نده
مولانا میگوید من هر وقت بازیهای ذهن و تدبیرهای تمام نشدنیاش را کنار میگذارم و تسلیم حق و حقیقت میشوم آن وقت دو کیفیت مهم در من زنده میشود؛ کیفیت اول این است که از آهویی زیبا آرامتر هستم. نگاه کنید به موجودات، به درختان، به گلها، به ابر و آسمان و ببینید آنها آیا مثل ما پر از تشویش و بیقراریاند؟ آیا ابر میخواهد در آن لحظه چیز دیگری باشد؟ ابر، واقعیت خود را پذیرفته و بنابراین آرام است. آب و رود و درخت و ماه و زمین اینطورند. مولانا میگوید هر وقت من تسلیم وجود حقیقی خودم میشوم و آن تعینها و کیفیتهای فریبنده ذهنی را کنار میگذارم، اولین کیفیتی که در من بیدار میشود آرامش است و دومین کیفیت این است که ترسهای من فرو میریزد و من از یک شیر بیباکتر و جسورتر میشوم. در قرآن در اوصاف پرهیزگاران و اولیا - کسانی که از درافتادن در بازیهای ذهنی پرهیز میکنند و خود را به دامن حق یعنی آنچه که هست، نه آن موهومی که میخواهد بگوید هست، اما وجود ندارد میاندازند - آمده است که أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ. آیه میفرماید آگاه باشید که اولیای خدا نه ترسی و نه اندوهی دارند. چرا اولیا نه ترسی و نه اندوهی ندارند، چون آنها از ذهن رهیدهاند. کدام ذهن؟ ذهنی که مثل ماشین مدام آینده و گذشته میسازد. ترسها کجا زاده میشوند؟ وقتی ذهن آینده را میسازد و مدام میگوید یعنی آینده چه میشود؟ و اندوهها کجا زاده میشوند؟ در گذشته. وقتی ذهن گذشته میسازد و با حسرتها و کاشها و اندوهها ما را محاصره میکند. حال که اولیای الهی نه در گذشته و نه در آینده میزیند میتوانند فارغ از ترسها و اندوهها به حیات حقیقی متصل شوند.
ریشه تغییر نکردن در عدم پذیرش واقعیت است
بسیاری از آدمها میخواهند تغییر کنند، اما نمیتوانند. چرا؟ چون اهل پذیرش واقعیت نیستند. مگر میشود آدم بدون پذیرش حقیقت شدن تغییر کند؟ این یعنی چه؟ یعنی اولین کار برای تغییر این است که اول من بپذیریم این کیفیتها در من هست و در برابر آن مقاومت نکنم. شما میخواهید خرابهای را آباد کنید. آیا میشود بدون پذیرش اینکه اینجا خرابه است بشود آبادش کرد؟ اگر من پیشفرضم این است که اینجا خیلی هم خوب است، آیا خرابه با این پیشفرض تغییر میکند؟ از طرف دیگر من اگر هر روز بروم در این خرابه بنشینم و بگویم تقدیر این بود که اینجا خرابه باشد باز آنجا آباد میشود؟ همه اینها اشکالی از مقاومتهای ذهنی و درونی هستند. چه آنجا که من متکبرانه میگویم اینجا خیلی هم آباد است و فرصت آبادی حقیقی را از خود میگیرم و چه آنجا که منفعلانه میگویم تقدیر من همین بود که ساکن یک خرابه باشم.
این خرابه کجاست؟ این خرابهای است که ذهن برای ما ساخته، در حالی که جان آباد ما در زیر لایههای این خرابه منتظر است که ما به او بپیوندیم. چطور میشود به این جان آباد پیوست؟ راه مولانا این است که ذهن نمیتواند ذهن را نجات دهد. تدبیرهای ذهن نمیتواند خرابیهای ذهن را مرمت کند. آیا ندیدهاید هر وقت با ذهنتان رفتهاید خرابیهای ذهن را درست کنید رنج از پی رنج آمده و زنجیر پی زنجیر؟ پس چگونه میتوان این خرابیها را درست کرد؟
آیا توکل کردن یعنی من اختیاری ندارم و منفعلم؟
برخی شاید تصور کنند که مگر میشود زندگی بدون تدبیرها و نقشه کشیدنهای ذهن جلو برود. ما که هویت حقیقی خودمان را با هویت ذهنی یکی میدانیم برای ما پذیرش این مفهوم سخت است، اما آیا ما نیستیم که در دعای تحویل سال از خداوند به عنوان منقلبکننده قلبها و تدبیرکننده شب و روز یاد میکنیم؟ پس اگر خداوند تدبیر میکند چرا این همه بیقراری در ما موج میزند؟ ممکن است برخی بگویند پس من چه کارهام؟ موجودی منفعل؟ پس اختیار من چه میشود؟ تسلیم حق شدن به معنای نفی اختیار نیست. وقتی کسی به خداوند توکل میکند به این معنی نیست که همه اختیارات از او سلب شده است. نه! وقتی من به خدا توکل میکنم و معتقدم که خداوند روزیرسان است، این نیست که در پی روزی نروم و در مغازهام را ببندم. نه من پی روزی میروم و مغازه را باز میکنم، اما میدانم که باز کردن مغازه و پی روزی رفتن به معنای این نیست که من خلق روزی میکنم. در واقع در پس آن مغازه و در پس آن روان شدن به سمت مغازه روزیرسانی هست که خود را در حجاب مشتریهایی که میفرستد در حجاب داد و ستد نشان میدهد، بنابراین وقتی من اندکی از این حجابها را کنار بزنم و ببینم که حتی آن قوتی که در من برای تکلم با مشتریها و برای رفتن به مغازه وجود دارد، حتی آن قوت هم متعلق به من نیست، آرام میگیرم و بیقراریها از من رخت برمیبندد، چون اگر آرام باشم روزی خود را خواهم یافت و بیجهت خود را خسته و هلاک نخواهم کرد.