در آستانه برگزاری مراسم چهلم شهید تفحص عزیزالله محمدی با مریم محمدی خواهر شهید به گفتوگو نشستهایم تا از سیره و سبک زندگی شهید بدانیم. شهید عزیزالله محمدی سال ۱۳۴۳ در کرمانشاه متولد شد و سال ۶۲ در سن ۲۱ سالگی در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه به شهادت رسید. پیکرش در منطقه ماند تا اینکه شهریور امسال تفحص و شناسایی شد و به آغوش خانوادهاش بازگشت و ۳۵ سال چشمانتظاری خانواده محمدیها به پایان رسید.
بعد از ۳۵ سال که خبر شناسایی و بازگشت پیکر برادرتان را شنیدید چه حس و حالی داشتید؟
بله، خبر آمدن گل سرسبد خانهمان را شنیدیم، اما دیدن جای خالی پدر و مادری که سالها چشم انتظار دیدن فرزندشان ماندند و از دنیا رفتند، تلخ بود. با خود گفتم آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!
پدر و مادرمان نزدیک به ۱۸ سال است که به رحمت خدا رفتهاند. مادرم خیلی عاطفی و حساس بود. با اینکه هشت تا بچه داشت، اما دلتنگی میکرد. هر گل یک بویی دارد. به یاد برادرم هر غذایی که او دوست داشت آماده میکرد و میگفت: این هدایا را که گرفتم نگه دارید هر زمان بازگشت و خواستیم برایش زن بگیریم به او میدهیم. دلسوختگیمان این بود که مادر و پدرم چشمانتظار از این دنیا رفتند.
اهل کجا هستید؟
اهل کنگاور کرمانشاه هستیم. وقتی بچهها بزرگ شدند و زمینی برای کشاورزی و کار و کسب درآمد نبود، خانواده سال ۱۳۵۵ به سمت تهران مهاجرت کرد و در باقرشهر ساکن شدیم. پدر در بهشت زهرا کارگر شهرداری شد. عزیزالله پسر کوچک خانواده بعدها به افتخار شهادت نائل شد.
چطور شد عزیزالله جبههای شد؟
بعد از آغاز جنگ علیه ایران، جنب و جوش خاصی در کشور به وجود آمد. کمی بعد از آزادی خرمشهر، عزیزالله اصرارداشت راهی شود. من که از او بزرگتر بودم مانع رفتنش شدم. گفتم: «همین طوری نمیشود رفت. باید از طریق بسیج یا سپاه بروی. یا صبر کن سال دیگر که به خدمت سربازی بروی.» نمیخواستم همینطوری ساکش را ببندد و برود. هر فردی در هر سنی وقتی میبیند کشور در خطر است چه کوچک و چه بزرگ هر کاری که از دستش بربیاید انجام میدهد، هرگز نمیتواند خیلی راحت بگذرد. برادرهای دیگرم هم به جبهه رفتند، اما شرایط عزیزالله فرق میکرد. میخواستم تا حدی که میتواند مثمرثمر باشد.
چه سالی به جبهه رفت؟
بعد از عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر رفت. سال ۱۳۶۱ بود. آموزشهای لازم را در بسیج دید و با عنوان بسیجی عازم جبهه شد. ابتدا به کردستان اعزام شد و در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کرد. در همین عملیات مجروح شد. یک هفته در کرمانشاه تحت درمان بود. بعد به خانه آمد. آرام و قرار ماندن نداشت. دو هفته از آمدنش نگذشته بود که رفت تا خودش را به جمع دلاوران عملیات والفجر ۲ برساند. رفت و ۳۵ سال بعد آنچه از پیکرش بر جای مانده بود برای ما بازگشت.
از شهادتش اطلاع داشتید؟
بعدها دوستان و همرزمانش گفتند: «عزیزالله در عملیات والفجر ۲ آر پیجیزن بود و همراه با دو تن از بچهها در محاصره تانکها قرار گرفت و شهید شد.» ما از شهادتش بیاطلاع بودیم. چند باری برایش نامه فرستادیم، اما نامهها برگشت میخورد. تا اینکه بنیاد شهید به ما خبر داد که عزیزالله مفقودالاثر است. نه شهادتش مشخص است و نه اسارتش. همین یک جمله کافی بود تا ما سالها منتظر بازگشت برادرم میان اسرا باشیم. کمی بعد که همه آزادهها بازگشتند، مطمئن شدیم که عزیزالله شهید شده است و چشمانتظاریمان شروع شد؛
و امسال چشمانتظاریتان به پایان رسید.
بله، من و برادرم عزیزالله خیلی به هم وابسته و رفیق بودیم. شاید باورتان نشود، زمانی که خبر تشییع ۱۳۵ شهید را شنیدم خیلی دلم میخواست در این مراسم شرکت کنم. حس عجیبی داشتم. همهاش میخواستم خودم را به این ۱۳۵ شهید برسانم. اصلاً نمیدانستم برادر من هم یکی از آن شهداست. در اوقات فراغت کتاب خاطرات و زندگی شهدا را میخوانم. ماه مبارک رمضان امسال سه کتاب از زندگی شهدا را خواندم. یکی از این کتابها «پایی که جا ماند» بود. کتابی که با خواندن هر صفحهاش گریه کردم و از خدا خواستم که کمک کند و نشانهای از برادرم بیاید تا از این چشمانتظاری دربیاییم. امروز خوشحالم که به حاجتم رسیدم. خدا را شکر برادرم بعد از ۳۵ سال آمد.