ما در آستانه چهلمین سالروز پیروزی انقلاب قرار داریم و در موسم بازخوانی رنجها و محنتهایی که برای نیل به این دستاورد عظیم تحمل شده است. در این گفت و شنود شنوای خاطرات حجتالاسلام والمسلمین احمد سالک کاشانی شدهایم که به قول خودش، تنها میتواند نیم از هزار را بازگوید. با این همه خواننده ژرفبین، خود از این اندک بسیار را درخواهد یافت. با سپاس از ایشان که پذیرای این گفت و شنود شدند.
جنابعالی در دوران مبارزه بارها زندانی شدید و مورد آزار و شکنجه قرار گرفتید. از آن روزها، خاطرهای را که در ذهن شما برجستهتر است برایمان بازگو کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. خدمتتان عرض کنم که یک بار دوستان در اصفهان گفتند قرار است شاه به شیراز بیاید... و به من و آقای مجتبی رحیمزاده، مأموریت دادند به شیراز برویم و با سخنرانی و فعالیتهای سیاسی ضد رژیم، در برابر این قضیه موضعگیری کنیم. همه مأموران زبردست ساواک را به شیراز فراخوانده بودند و از آباده تا شیراز، چند حلقه امنیتی محکم ایجاد شده بود. من وصیتنامهام را نوشتم و به خانوادهام دادم و به طرف شیراز حرکت کردم. آقای رحیمزاده را خوب نمیشناختم و، چون حس میکردم در این سفر با مشکلات زیادی روبهرو خواهیم شد، سعی کردم او را توجیه کنم و کارهایمان را هماهنگ کنیم. من فقط یک ساک کوچک و کمی لباس همراهم بود، اما ساک او پر بود از جزوات مجاهدین خلق! ماژیک بزرگی هم همراهش بود. موقعی که به آباده رسیدیم، اتوبوس جلوی کافهای به نام «کارون نو» ایستاد. داخل رستوران ۳۰، ۴۰ نفر را با کتهای سرمهای، شلوار خاکستری و لباس سفید دیدم. به رحیمزاده گفتم همه اینها ساواکی هستند و خوب است مراقب رفتارش باشد. نماز خواندیم و ناهار خوردیم و به اتوبوس برگشتیم و دیدم ساواکیها دور ماشین حلقه زدند. قیافه مسافرها نشان نمیداد اهل مبارزه و این حرفها باشند، بنابراین فقط من که طلبه بودم، احتمالاً نظر ساواکیها را جلب کرده بودم. ساواکیها اتوبوس را گشتند و با پیدا کردن جزوهها در ساک رحیمزاده، به ما حمله کردند که شما خرابکار هستید! جالب اینجا بود که راننده هم با آنها همصدا شد و گفت: این دو نفر تمام مدت داشتند علیه شاه حرف میزدند! این حرف باعث شد مأموران ما دو نفر را از ماشین پایین بیاورند و چشمهایمان را ببندند و با نثار مشت و لگد، به ساواک آباده ببرند.
در آنجا شکنجهتان کردند؟
بله، هر کدام از ما را به اتاق جداگانهای بردند و به باد کتک و مشت گرفتند. رحیمزاده ناراحتی قلبی داشت و خیلی زود حالش بههم خورد و مجبور شدند برایش دکتر بیاورند. از من پرسیدند آیا سابقه بیماری داشت؟ گفتم نه، خیلی هم سالم بود. شما جوان مردم را زدید و کشتید! آنها واقعاً وحشت کرده بودند، چون اصلاً نمیخواستند یک جنازه روی دستشان بماند.
علت دستگیریتان چه بود؟
علت این بود که وقتی از اتوبوس پایین آمدیم، رحیمزاده به دستشویی رفت و با ماژیکی که همراهش بود، روی کاشیهای توالت نوشت «مرگ بر شاه». مأموران داخل اتوبوس را که گشتند، ماژیک را پیدا کردند و فهمیدند نوشتن آن شعار کار او بود. به نظرم کار بیهودهای کرد و اینجور کارها فایده نداشت و بیهوده گرفتار مأموران ساواک شدیم. همین نوع برخوردهای سطحی، باعث شد نتوانم به دوستی با او ادامه بدهم. تا اواخر شب ما را در ساواک آباده نگه داشتند و سپس با چشمهای بسته همراه با پنج نفر دیگر و چند سرباز مسلح، به کمیته مشترک شیراز بردند. وسط راه هم دائماً تهدید میکردند که اگر فکر فرار به سرمان بزند، دستور تیراندازی دارند و حق حرف زدن هم نداریم! البته به ما نگفتند که دارند ما را به کجا میبرند تا وقتی که به شیراز رسیدیم و وارد کمیته مشترک ساواک و شهربانی شدیم، در آنجا بود که با مشت و لگد، پذیرایی مفصلی از ما کردند! بعد مرا به اتاقی بردند و عبا و عمامهام را گرفتند و یک پیراهن و زیرشلواری به تنم باقی ماند که با همان مرا به زیرزمین دخمهمانندی بردند و سپس از راهروی باریکی، به اتاق شکنجه بردند. در آنجا ابداً اثری از نور خورشید نبود!
چه نوع شکنجههایی را اعمال میکردند؟
وسط اتاق شکنجه یک تخت آهنی گذاشته بودند که فنرهایش بیرون زده بود. هیچ پتو و تشکی هم روی آن نبود و تیزیهای فنرها، در گوشت بدن فرومیرفت. کنار تخت هم تعدادی شلاق یک متری مفتولی آویزان کرده بودند. خون زیادی کف اتاق ریخته بود و اتاق با یک لامپ ضعیف روشن شده بود. شکنجه مأموران ساواک، در لحظات اول با خرد کردن روحیه و جسم زندانی شروع میشد. نهایت سعی آنها این بود که اطلاعات زندانی را در همان ۲۴ ساعت اول تخلیه و تمام ارتباطات فرد را کشف کنند، چون اگر این ۲۴ ساعت میگذشت، یاران زندانی در بیرون از زندان متوجه غیبت او میشدند و همه رد پاها را پاک میکردند، بنابراین این ۲۴ ساعت اول هم برای ساواک و هم زندانی، جنبه حیاتی داشت. البته اینطور نبود که اگر به اطلاعات مورد نظرشان دست پیدا نکنند، از شکنجه دست بردارند، بلکه گاهی تا یک سال هم ادامه میدادند. حداقل برای خود من سه، چهار ماه ادامه پیدا کرد.
جرمتان چه بود؟
من قبل از دستگیری، در حوزه علمیه قم جزوهای را تهیه کرده و شیوههای برخورد ساواک با زندانیها و نحوه اعترافگیری آنها را نوشته و به دیگران آموزش داده بودم. آنها دائماً فشار میآوردند که نام کسانی را که با آنها ارتباط داشتم و همینطور آدرس خانههایشان را بگویم. هیچ چیزی برایم لذتبخشتر از خستگی شکنجهگرها از مقاومتم و احساس درماندگی آنها نبود. البته در بین آنها، آدمهای خوبی هم پیدا میشد!
چطور؟!
در بین آنها مرد جوانی به اسم سیدموسوی بود که بعدها محافظ زندانم شد. او شلاقش را بالا میبرد، ولی به من نمیزد! یک پلیس شهربانی هم به اسم سعیدی بود که هیچ وقت مرا نزد. میشود گفت: شاید اینها ملک الهی بودند که وسط آن معرکه رنج و شکنجه، به داد ما میرسیدند. من چند بار چند آیه و حدیث برایشان خواندم و متوجه شدم از شنیدن آنها لذت میبرند. یک روز که موسوی نگهبان بود، به او گفتم اجازه میدهی چند کلمه با دوستم حرف بزنم؟ گفت: من میروم بالا و تو هم برو دم سلول او و هر چه خواستی بگو! وقتی دیدی دارم پایین میآیم، متوجه شو کسی به سراغم آمده است. اول شک کردم که نکند این یک دام باشد، ولی به هر حال دلم را به دریا زدم و رفتم و حرفهایم را با رحیمزاده یکی کردم که فردا که ما را برای بازجویی میبرند، حرفهایمان با هم فرق نداشته باشد. همینطور هم شد و آنها بهدرستی اعترافات ما اطمینان پیدا کردند. سعیدی هم پلیس شهربانی بود و گاهی او را برای نگهبانی ما میگذاشتند. یک بار که مرا شکنجه کرده بودند، وقتی مرا به آن حالت دید، بهقدری متأثر شد که شروع کرد به گریه! دیدم اگر او را به این وضع ببینند، خیلی برایش گران تمام میشود. دائماً فحش میداد که این نامردها ما را به اینجا آورده و اسیر کردهاند و هر کاری که دلشان میخواهد، میکنند. به او گفتم نترس، تو وظیفهات را انجام بده. خلاصه هر جور که بود او را آرام کردم. به هر حال، این دو رابطهای بسیار خوبی برایم بودند. در آن زندان از هیچ جا خبر نداشتم و آنها از بیرون برایم خبر میآوردند که در آن شرایط، نعمت بزرگی بود. حتی در مواقعی که قرار بود مرا برای بازجویی ببرند، به من خبر میدادند و خودم را از لحاظ روحی آماده میکردم.
تا کی در زندان کمیته مشترک شیراز بودید؟ بعد شما را به کجا منتقل کردند؟
من و رحیمزاده دو، سه ماهی در کمیته مشترک ساواک و شهربانی شیراز بودیم که یک روز به ما خبر دادند میخواهند جایمان را عوض کنند. یادم هست موقعی که از زندان بیرون رفتیم، چون دو، سه ماهی بود که نور خورشید را ندیده بودیم، چشمهایم درد گرفت و تا دو سه روز، چشمم درد میکرد و سرگیجه داشتم. چشمهای ما را بستند و به دستهایمان دستبند زدند و بعد از حدود سه ربع، ما را در زندان عادلآباد شیراز پیاده کردند. در زندان عادلآباد، قانونشان این بود که زندانیهای جدید، حداکثر ظرف ۲۴ ساعت باید به سرهنگ قهرمانی رئیس زندان معرفی میشدند. صبح فردا مرا همراه با تعدادی قاچاقچی و دزد، نزد او بردند! من که پاها و کمرم بهشدت درد میکرد و نمیتوانستم بایستم، ته صف نشستم. رئیس زندان نام و علت دستگیری و اطلاعاتی از این قبیل را از تکتک زندانیها پرسید. وقتی به من رسید گفت: «بلند شو بایست!» گفتم: «نمیتوانم» به دو نفر از زندانیها گفت که زیر بغلم را بگیرند و بلندم کنند. بعد اسم و فامیل و شغلم را پرسید. پرسید: «اهل کجایی و در کجا درس خواندهای؟» گفتم: «اهل اصفهان هستم و در قم درس خواندهام». گفت: «خدا به داد من برسد! اصفهانی که هستی، در قم هم که درس خواندهای، طلبه هم که هستی، چشمهایت هم که زاغ است!» معنی همه حرفهایش را فهمیدم، جز چشم زاغ که نفهمیدم منظورش چه بود. پوزخندی زدم و گفتم: «پس باید خیلی مراقب باشم»، ولی انصافاً با من محترمانه رفتار کرد.
شرایط زندان عادلآباد چگونه بود؟
زندان عادلآباد، سه طبقه بود که هر طبقه شش بند داشت و دیوارهای هر بند را آهنکشی کرده بودند. بین دفتر رئیس بند و در ورودی هم آهنکشی شده بود که اگر یک وقت زندانیها تظاهرات کردند یا خواستند از بیرون حمله کنند، نتوانند به رئیس بند صدمهای بزنند. در دو طرف بند ۴ زندان عادلآباد، حدود ۱۶، ۱۷ سلول انفرادی وجود داشت که شرورترین افراد، از جمله قاچاقچیان مواد مخدر در آنها بودند. مدتی هم مرا با آنها همسلول کردند. همه آنها معتاد بودند که اگر در وقت معینی به آنها هروئین نمیرسید، دچار حالتهای عجیب و غریبی میشدند و به همدیگر و رئیس زندان فحشهای رکیک میدادند. سعی کردم با آنها رابطه دوستی برقرار کنم. یک روز که به آنها هروئین نرسید و شروع به فحش دادن کردند، گفتم: رئیس زندان بیچاره که تقصیری ندارد، تقصیر شاه و فرح است! آنها هم شروع کردند به فحش دادن به شاه و فرح و صدایشان به بندها و سلولهای دیگر هم رسید و آنها هم با اینها همصدا شدند. عدهای از نیروهای زندان آمدند و با باتوم کتک مفصلی به آنها زدند. این زندانیها که از یک طرف مواد به آنها نرسیده بود و از طرف دیگر کتک مفصلی هم خورده بودند، کینهشان به شاه و فرح صدبرابر شد! وقتی دیدم این شیوه کارگر شده است، هر چند وقت یک بار سیخونکی به اینها میزدم تا بالاخره مسئولان زندان فهمیدند قضیه از کجا آب میخورد و جایم را عوض کردند. آنها ابتدا سعی کرده بودند با انداختن من در سلول معتادها روحیهام را تضعیف کنند، ولی قضیه به ضد خودشان تبدیل شد. سایر زندانیها در ابتدا تصور کرده بودند من قاچاقچی هستم، ولی بعد متوجه شدند که زندان سیاسی هستم و از آن به بعد به من بسیار احترام میگذاشتند.
ملاقاتی هم داشتید؟
حدود هفت، هشت ماه که اصلاً خانوادهام نمیدانستند کجا هستم و تمام زندانهای قم، تهران، اصفهان و شهرهای دیگر را دنبالم گشته بودند تا بالاخره سرهنگی که از اقوام دور ما بود و در دادگاه نظامی من حضور داشت، خانوادهام را باخبر کرد. یک روز صدایم زدند که بیا ملاقاتی داری! باورم نمیشد و فکر میکردم این هم کلک جدیدی است، ولی مجبورم کردند دست و صورتم را بشویم و لباس تمیز بپوشم. مادرم، خانوادهام، یکی از خواهرهایم، دایی و زن داییام به ملاقاتم آمده بودند.
آیا در زندان عادلآباد شکنجه هم شدید؟
شکنجهها به صورتی که در ساواک شیراز اعمال میشد نبود، بلکه بیشتر شکنجه روحی بود. مثلاً تمام مدت شبانهروز با صدای بلند، موسیقی پخش میکردند و حتی نصف شبها هم دست از این کار برنمیداشتند. ما مجبور بودیم برای اینکه خوابمان ببرد، در گوشهایمان چیزی بگذاریم. نگهبانها هم موظف بودند دائماً با توهین، روحیه ما را خرد کنند. آنها حتی به قاچاقچیها هم پتو داده بودند، ولی به زندانی سیاسی فقط یک لنگ داده بودند که همه موقع استحمام باید از آن استفاده میکردیم، هم پتوی ما بود و حتی زمستانها هم باید روی زمین بدون زیرانداز میخوابیدیم و آن لنگ را روی خودمان میانداختیم! شکنجه دیگر هم، همسلولی کردن ما با آدمهای شرور و قاچاقچی بود. آنها حاضر بودند راحت آدم بکشند و تحملشان واقعاً دشوار بود، اما خدا به ما روحیهای داده بود که توانستیم با خواندن قرآن، اشعار خوب و دادن اذان، آنها را تحت تأثیر قرار بدهیم، طوری که حتی بعضی از آنها از کرده خود پشیمان شدند و از ما درباره خدا و قیامت سؤال میکردند. بعد که با ما صمیمیتر شدند، میپرسیدند چرا زندانی شدید؟ و من در پاسخ میگفتم به خاطر دفاع از اسلام و قرآن! این پاسخ برای آنها بسیار عجیب بود. بعد از مدتی هم برایشان کلاس درس گذاشتم و هر شب تا دیر وقت، بیدار مینشستم و فکر میکردم فردا به آنها چه درسی بدهم یا چه کار کنم که بیشتر رویشان تأثیر داشته باشد؟
چه مدت با قاچاقچیها همبند بودید؟
در مجموع سه، چهار ماهی با آنها همبند بودم، چون دائماً افرادی را دستگیر میکردند که مسائلی را- که بهنوعی به من مربوط میشد- لو میدادند. سه، چهار باری ساواک مرا خواست و شکنجه کرد، ولی اطلاعاتی از من به دست نیاورد. بالاخره وقتی مطمئن شدند که حرفی برای گفتن ندارم، مرا به بند یک زندان عادلآباد- که مخصوص زندانیان سیاسی بود- منتقل کردند.
حال و هوای بند سیاسی چگونه بود؟
در این بند رسم بود که همه به استقبال فرد تازهوارد میآمدند. من هم، چون شکنجههای ساواک را تحمل کرده و چیزی را لو نداده بودم، خیلی بین آنها محبوبیت پیدا کردم و همه دلشان میخواست با من آشنا شوند. یکی دو روزی کارم این بود که به سلولهای مختلف بروم و با همه خوش و بش کنم.
از مبارزان شاخص هم کسی در زندان عادلآباد بود؟
بله، مثلاً سرهنگ حجری که حدود ۲۳ سال زندانی بود. سرکوهی از چریکهای فدایی خلق، دکتر عظیمی از شاخه فلسطین، بهرامی از گروه جنگل- که چند گلوله به شکمش خورده بود- باکری، بازرگان، اسماعیلخانیان از مجاهدین خلق، عزتالله سحابی از نهضت آزادی، عدهای از بچههای طوفان، تعدادی از بچههای مذهبی دانشگاه شیراز که بعضی از آنها در ارتباط با پرونده من دستگیر شده بودند. آنها از من دعوت کرده بودند که به عنوان سخنران به دانشگاه شیراز بروم و به همین خاطر، دستگیر شده بودند. آیتالله حائری شیرازی و آقای طغی هم بودند. مرا با مارکسیستها همسلول کرده بودند تا اذیت شوم. موقعی که میخواستم نماز بخوانم، مسخرهام میکردند. از دیگر افرادی که در آنجا بودند، فیروز کشکولی، کمالی که بعدها سفیر ایران در سودان شد و حسین فرتوش که مدتی رئیس صدا و سیمای فارس بود. آقای جوکار و خیلیهای دیگر.
برای مقابله با تبلیغات منافقین برای جذب جوانان، برنامه خاصی داشتید؟
واقعاً هم منافقین و مارکسیستها خیلی روی بچه مسلمانها کار میکردند، چون اینها جوان و بیتجربه بودند و اطلاعات دینی زیادی نداشتند و زود گول میخوردند. من تلاش کردم با استفاده از آیات قرآن، جزوهای با عنوان علم مبارزه تهیه کنم و در اختیار این بچهها بگذارم. البته کار خطرناکی بود و ساواک هر چند وقت یک بار، سلولها را میگشت و ما باید این جزوه را مخفی میکردیم. مدتی هم منافقین و چریکهای فدایی خلق پیله کرده بودند بدهید ما هم این جزوه را بخوانیم... که من اجازه ندادم!
چرا؟
چون آنها اعتقادی به قرآن نداشتند و ممکن بود شروع به مسخره کردن آنها بکنند و اعتقادات کممایه بچه مسلمانها را سست کنند. بالاخره هم ساواک جزوه را پیدا کرد و برد، ولی الحمدلله بچهها توجیه شده بودند. یکی دیگر از کارهایی که انجام میدادم، کلاس نهجالبلاغه بود. شیوه کارمان این نبود که من درس بدهم و بقیه گوش کنند، بلکه درباره مطالب نهجالبلاغه در فرصتهای مختلفی که پیش میآمد، بحث میکردیم. حواسمان هم بود که یک وقت این کلاس لو نرود. مشکل اصلی این بود که غیر از کتاب زبان، کتاب دیگری را اجازه نمیدادند. بالاخره در اثر اصراری که کردیم، برای چند ساعتی به ما یک جلد قرآن میدادند که آن را جزءجزء میکردیم و در اختیار بچهها قرار میدادیم. گاهی هم برای آزار ما، ساعت دو نصف شب قرآن را به ما میدادند که ناچار بودیم زیر نور ضعیف توالت بنشینیم و با سرعت بخوانیم، چون زود آن را پس میگرفتند. تمام عشق و انتظار ما شده بود همان ساعات اندکی که قرآن را در اختیارمان قرار میدادند.
چگونه از اخبار بیرون باخبر میشدید؟
در زندان یک تلویزیون بود که اتفاقاً موقع اخبار که میشد، آن را خاموش میکردند، ولی زندانیها سر و صدا راه میانداختند و مجبور میشدند دوباره روشن کنند. گاهی هم موقع اخبار برق را قطع میکردند. وقتی هم کسی به ملاقات ما میآمد، به شکل خیلی محدود، اطلاعاتی را کسب میکردیم و به همدیگر میگفتیم، منتها کنترل و نظارت شدید بود. گاهی هم با نگهبانها رفیق میشدیم و آنها اخبار بیرون را به گوش ما میرساندند.
چه شد که شما را به کمیته مشترک تهران منتقل کردند؟
ساواک به زندانهای سراسر کشور، ابلاغ کرد که همه زندانیانی را که اطلاعات مهمی دارند به تهران بفرستند، لذا عدهای از زندانیان سیاسی زندان عادلآباد شیراز، از جمله مرا به تهران و کمیته مشترک فرستادند. حدود یک هفته در سلول انفرادی بودم و از هیچ کس و هیچ چیز خبر نداشتم تا اینکه بعداً فهمیدم آقای آیتاللهی از شیراز و آقای حسن حداد از اصفهان، در سلولهای بغلی هستند. در آنجا تنها راه ارتباطی با سلولهای بغلی، مرس بود. یعنی با مشت به دیوار سلول میزدیم و از حال هم باخبر میشدیم. حدود دو ماه در کمیته مشترک بودم و انواع و اقسام شکنجهها را رویم امتحان و بعد به زندان اوین منتقل کردند.
زندانیان شاخص اوین چه کسانی بودند؟
دکتر عباس شیبانی، احمد توکلی، سیدکاظم اکرمی، محمدرضا فاکر، عباس دوزدوزانی، حسین کوششی، شیخجلال گنجهای و دیگران. البته از منافقین و حزب توده و گروههای دیگر هم افرادی بودند. وقتی به اوین رفتم، اول از همه دکتر شیبانی به سراغم آمد. من از بیماری کولیت و کمردرد زجر میکشیدم. متأسفانه دارو در دسترس نبود، اما دکتر شیبانی گفت: یک دستور غذایی به من میدهد که کمتر زجر بکشم و کمی درد معدهام تخفیف پیدا کند. من قبلاً اسم دکتر شیبانی را شنیده بودم و از اینکه با ایشان همسلول شده بودم، خوشحال بودم. انصافاً در آن شرایط خیلی به من کمک کرد. ایشان در کنار دستور غذایی، دستور ورزشی و پیادهروی هم به من داد که خیلی در بهتر شدن حالم کمک کرد.
با جریانات چپ و منافقین که در زندان اوین برای خودشان برو بیایی داشتند، چه میکردید؟
مشکل اصلی ما با منافقین به سرکردگی مسعود رجوی بود. مارکسیستها دائماً میگفتند اسلام علم حکومتداری ندارد و اغلب هم موقع بحث، جنگ و دعوا راه میانداختند! مشکل دیگر ما این بود که ابداً مسئله پاکی و نجسی را رعایت نمیکردند و بعد از توالت، بدون اینکه دستهایشان را بشویند، بین زندانیها غذا تقسیم میکردند! من و دکتر شیبانی و چند نفر دیگر غذا نمیخوردیم و میگفتیم اعتصاب غذا کردهایم! بعد هم اعلام کردیم تا وقتی که اینها غذا تقسیم میکنند، ما غذا نمیخوریم. تا مدتها غذای ما، فقط تخممرغ آبپز بود که آنها را زیر شیر آب میگرفتیم و آب میکشیدیم و بعد میخوردیم. بعد هم برای اینکه بدنمان کمبود کلسیم پیدا نکند، به دستور دکتر شیبانی پوست تخممرغها را خرد میکردیم و میخوردیم.
موقعی که بازرسان صلیب سرخ به زندان اوین آمدند شما آنجا بودید؟
بله.
از آن دوره و رفتار آنها برایمان بگویید. شما چه کردید؟
اول که این خبر را به ما دادند، این سؤال برای ما ایجاد شد که از کجا معلوم اینها جاسوس نباشند؟ از کجا معلوم که واقعاً بازرس صلیب سرخ جهانی باشند و برای کمک به ما آمده باشند؟ دهها سؤال از این قبیل به ذهنمان میرسید. دومین مسئلهای هم که موجب تردید ما میشد، این بود که به فرض اینکه اینها راست بگویند و بازرس صلیب سرخ باشند، از کجا معلوم حرفهایی را که به آنها میزنیم، به رژیم منتقل نکنند و شکنجههای ما دوباره شروع نشود؟
تحلیل زندانیان سیاسی از آمدن این بازرسها چه بود؟
اکثراً معتقد بودند رژیم میخواهد با این کار، به دنیا اعلام کند که نقض حقوق بشر در ایران دروغ است و زندانیها با اینکه علیه حکومت مبارزه میکنند، اما در زندانها از تمام امکانات رفاهی برخوردارند و در ایران خبری از اختناق نیست و اینها هم به این دلیل به زندان افتادهاند که از آزادی سوءاستفاده کردهاند!
هنگام آمدن بازرسان توانستید با آنها صحبت کنید؟
آنها کاملاً کانالیزه با افراد برخورد میکردند. ساواک زندانیهایی را که آثار شکنجه روی بدنشان بود، از دیگران جدا کرده بود و بازرسها را فقط به سلولهایی میبرد که زندانیهای دستچین شده در آنها بودند. آنها را هم توجیه کرده بودند که به هیچ وجه نباید در برابر آنها، خود را به بیحالی بزنند!
آوردن بازرسان صلیب سرخ، یکی از مواردی بود که رژیم شاه تحت عنوان ایجاد فضای باز سیاسی قبول کرده بود. به نظر شما انگیزههای رژیم برای قبول این موارد چه بود؟
شاه میخواست با این کار، از فشار مردم کم کند. اعلامیههای روشنگرانه امام و مبارزات و مقاومتهای پیگیر مبارزان سیاسی و فشارهایی که خانوادههای زندانیان روی دستگاههای مختلف، بهخصوص دستگاههای امنیتی میآوردند، همراه با بالا رفتن سطح آگاهی عمومی مردم، شاه را عملاً در وضعیتی قرار داد که چارهای جز این نداشت. مردم حضور عناصر بیگانه، چون امریکا و اسرائیل و نیز غارت بیتالمال توسط رژیم پهلوی را درک کرده بودند. یکسری عوامل دیگر، از جمله رسانههای خارجی که اسامی زندانیان را پخش و با بعضی از نیروهای انقلابی مصاحبه میکردند، در این فرآیند تأثیر زیادی داشتند. رژیم شاه سرانجام مجبور شد ممنوعیت ملاقات زندانیها با خانوادههایشان را بردارد و بهتدریج زندانیان سیاسی را آزاد کند. من هم بدون اینکه ناچار شوم تعهدی بدهم، از زندان آزاد شدم.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.