سرویس جامعه جوان آنلاین: آقا رضا میگوید: «دلم یک عزادارای پاک میخواست. بدون مواد، بدون خماری...» سمانه خانم میگوید: «من نرفتم هیئت، اما آقا سهمم را فرستاد. شاید نمک همان نذری نمک گیرم کرد و حالا پاکم.» و مینا خانم هم میگوید: «وقتی عاشوا هم از یادم رفت حس کردم، تمام شده ام و به آخر خط رسیده ام.» اینها روایتهای یک مجلس متفاوت توزیع نذری است. با ماسک و رعایت کامل فاصله اجتماعی در یکی از روزهای ماه محرم، مهمان ۲ بانو و یک آقای رهایی یافته از اعتیاد هستم که بستههای نذری را توی دست گرفتند و گفتند: «از ما اینجوری عکس بیانداز.» با خودم میگویم: «چه دستهای قشنگی؛ پاکِ پاک. کاش وقتی بالا میروند برای ما هم دعا کنند.»
حکایت دستهای «پاک» و نذری
دوبسته نذری امانتی که قرار بود در یک بیمارستان توزیع شود و به دلیل بعضی ناهماهنگیها امکان انجام این کار فراهم نشد، حکایتی جالب و برکت پیدا کرد. وقتی بلاتکلیف بودم که با بستهها چه کنم؟ معتادی زباله گرد را دیدم و اولین بسته نذری، سهم او شد. مردی که میگفت: «شاید معتاد باشم، اما خوشحالم که دزد نیستم. کار میکنم و خرجم در میآید.» گفتگو با او شانس خوبی است؛ تکلیف بستهها مشخص میشود. آنها را با همکاری موسسه «طلوع بی نشان ها» میبرم، «سرای مهر» جایی که بانوان برای پاک شدن از اعتیاد قدم برداشته اند. در سرای مهر با یک مرد رهایی یافته که در قسمت اداری به مسئولان سرا کمک میکند، گفتگو میکنم و با دو خانم. بزرگترین آروزی محرم امسالشان این است که همیشه پاک از اعتیاد بمانند. از محرمهای پیش از اعتیاد، ایام اعتیادشان و این محرم میگویند. سمانه، یکی از خانمها هر بار اسم امام حسین (ع) را میبرد. مثل آدمهای دلتنگ، دستش ناخودآگاه روی قفسه سینه اش مینشیند و انگشتانش را میساید روی قلبش. دست خودش نیست. شاید، میخواهد عوض سالهایی که اعتیاد، ماه محرمها را از او دزدیده بود، دلش را صفا بدهد. گفتگوی ما را در سه بخش اصلی؛ سه روایت میخوانید.
***روایت اول؛ من سمانه ۱۰ ماه است پاکم
میزبانم دو خانم هستند که از بین جمع بانوان مددجوی رهایی یافته از اعتیاد سرای مهر، به اختیار و انتخاب خود، رضایت شان را برای این گفتگو اعلام کرده اند. یکی شان میخندد و میگوید: «سمانه آشپز است و من کمک آشپزش. دوست خوبی است. بیشتر وقتها با هم هستیم.» از همان اول شرط میگذارند که عکس نمیگیرند و فامیلی شان را نباید بنویسم، خودشان شروع میکنند به صحبت کردن. سمانه خانم ۳۰ ساله است. مادر ۳ فرزند و ۱۲ سال از این ۳۰ سال به اعتیاد گذشته: «هرگز جلوی چشم بچه هایم مصرف نکردم، این موضوع خیلی برایم مهم بود. هرچند همسرم این مراعات را نداشت و متاسفانه چشم بچهها با مواد آشنا شد.»
شوهرم ترک نکرد، معتادم کرد
۱۸ سالگی ازدواج کرده و خبر نداشته به مردی که «بله!» میگوید، اعتیاد دارد: «از درِ رفاقت و دلداری وارد شدم. گفتم: ترکت نمیکنم، ترکت میدهم. دوستش داشتم. عشق آدم را پاگیر میکند. متاسفانه ترک نکرد. یک روز از شدت سادگی و عصبانیت گفتم: آخه این چیه که نمیتوانی به خاطر ما هم شده دل بکنی ازش؟ اگر انقدر خوبه، بده ما هم بکشیم. جمله ام را روی هوا زد. از شدت عشق و غم این جمله را گفتم. به خودم آمدم و دیدم آتش به دامن خودم هم افتاد. باورم نمیشد. من که قرار بود او را ترک بدهم حالا معتادم.» سکوت میکند، کلمهها دیگر سریع ردیف نمیشود پشت سر هم. یکی یکی، کند و سخت از دهانش خارج میشود: «۱۲ سال مصرف کننده بودم. چند سال پیش، از همسرم جدا شدم. بچهها پیش پدرشان هستند و دلم برای بچهها تنگ شده است. ۲۲ آبان سال گذشته مصرف مواد را گذاشتم کنار. اولین بار است که توانسته ام این مدت دوام بیاورم، امیدوارم ثابت قدم بمانم.»
آقا کمکم میکنید، نترسم؟!
دستش را روی حلقومش بالا و پایین میکشد. چشمانش پر میشود: «با خودم گفتم: یکی، دو بار همراهش مینشینم تا باور کند، ترک کردن سخت نیست.ای دل غافل...! چه وقتهایی که تا دیروقت کز نمیکردم توی پارک یا پاتوق تا ساقی بیاید. پول را بگیرد، مواد را برساند و از خماری در بیایم.» بانوی توداری است، بغض سنگینی را پشت چشم و حنجره اش مهار میکند تا کلمهها جا نمانند. از روزهایی میگوید که افیون، ترس از ماه محرم را نشاند، جای عشقی که از بچگی به این ماه داشت: «از رنگِ صورتم خبر نداشتم، اما فکر کنم مثل زردچوبه زرد میشد یا عین گچ سفید از شدت ترس. از صدای طبل و سنج هیئت میترسیدم. دست خودم نبود. مواد مرا به این روز انداخته بود. انگشتانم را فرو میبردم توی گوشم و میلرزیدم از وحشت. نمیدانم شاید هم از خجالت. خجالت میکشیدم که محرم آمده و من هنوز مصرف میکنم. یک سال گریه کردم، گفتم: آقا این ترس را از من بگیر. کاری کن محرمها صدای طبل و سنج عزایت را بشنوم و مثل وقتی معتاد نبودم، نترسم و خوشم بیاید.» مثل حال و هوای دختری ۱۴ ساله و عاشق، چشمان سمانه سرخ و خیس میشود: «خیلیها نگاهشان را از آدم معتاد میدزدند و از زنان معتاد بیشتر. امام حسین (ع)، اما آن روزها هم تنهایم نگذاشت، صدایم را شنید و دیگر نمیترسیدم.»
گرمای آن نذری، قلبم را گرم کرد
خانم آشپزباشی سرای مهر، نمکگیر غذای نذری امام حسین (ع) هم شده: «دیر وقت بود و من در یکی از پارکهای تهران منتظر مواد. توی مسجد روبه روی پارک مراسم بود، نرفتم. برنامه تمام شد و مردم پراکنده. یک نفر صدایم کرد و غذای نذری را با محبت به دستم داد. گرمی ظرف، دست و دلم را گرم کرد. ته دلم گفتم: آقا من که نیامدم، اما شما سهمم را فرستادید. این خاندان یک کار کوچک را با محبت جواب میدهند. یکبار همان ایامی که اعتیاد داشتم برای یک موضوع نذر کردم. امام حسین (ع) حاجتم را داد. شیرکاکائو درست کردم و توی آن سرما به عزادارانش چسبید، نوش جانشان!» سمانه خانم میگوید: «دوست دارم ماه محرم امسال یک مجلس بروم و با امام حسین (ع) قول و قرارهایی بگذارم که فقط خدا بداند، خودش و دلم.» میگویم: «سمانه جانم امام حسین (ع) این ۱۰ ماه پاکی ات را برساند به صد سال.»
***روایت دوم؛ من مینا یک سال و ۴ ماه است پاکم
حکایت مینا که حالا با هم صمیمیتر شده ایم، از لحظه گرفتن بسته نذری شروع میشود. مادرش را مدتی است از دست داده و با حالی غریب، دلتنگی میکند. نگاهش میکنم و میگویم: «مینا هیچ میدانی یکی از بهترین سمتهای جهان بچه ننه بودن است که من حسابی هستم.» خیلی طناز نیستم. شکرخدا، اما جمله میگیرد و بین شوری اشک ها، شیرینی لبخند جاخوش میکند روی صورتش.
آقای دکتر معتادم کرد
حکایت زندگی اش حسابی به درد دختران خانوادههای مرفه میخورد: «پدرم کارخانه دار بود. بهمن ۱۳۸۸ ازهمسرم جدا شدم. مردی که از من، پولم را میخواست. دختری عاطفی بودم و عاشقانه بله گفتم. بعد از شوک آن جدایی، مدتی بهم ریختگی روحی داشتم. نیاز مالی به کار کردن نداشتم، اما منشی یک مطب دندانپزشکی شدم که کاش نمیشدم. بین من و آقای دکتر، علاقهای شکل گرفت. خانواده ام در جریان بودند. قول و قرار ازدواج آمد، وسط. فکر کردم بخت به من رو کرده است. کمی گذشت سر از بساط در آوردم و اول با سیگار شروع شد.» علاقه به آقای دکتر به جای آب به سراب رسید: «به پیشنهادش شیشه مصرف کردم. آن موقع شیشه به عنوان مخدر معروف نبود. با کلی استدلال پزشکی گفت که این آمفتامین است و مخدر نیست. دکتر بود و حرفش برایم سند. از چاله در آمدم، افتادم توی چاه.»
خانواده فهمیدند معتاد شده ام
مینا امسال ماه محرم، حال و هوای خاصی دارد: «خیلی سال است هر وقت توی خلوت خودم هستم این شعر را میخوانم: کاش،ای کاش! صحرای عطش میفهمید/ آب مهریه زهراست... امان از ماه محرمهایی که از دست دادم.» چشمان درشت داشتن هم دردسر دارد تا خط اشکی توی چشمت بنشیند، سریع معلوم میشود. مینا سرش را پایین میاندازد و میگوید: «یکی از اقواممان متوجه اعتیادم شد. به پدر و مادرم گفت و دنیا روی سرشان خراب شد. وقتی مواد نداشتم بیقرار و کم اشتها میشدم. خانواده ام فکر میکردند اینها به خاطر طلاق است. تا اینکه آن فرد «پایپ» نشانم داد، چشمانم برق زد و لو رفتم. بعد مرا بردند برای ترک. خانواده بینوایم برای اینکه به زندگی دلگرم شوم خانه پدری را کوبیدند از نو ساختند تا حال و هوایم عوض شود که نشد.»
حتی عاشورا از یادم رفت
در خانوادهای مقید و مذهبی بزرگ شده و نذری دادن را دوست دارد: «سال اولی که ترک کردم، ظهرعاشورا شربت نذری بین مردم و دسته عزاداری پخش کردم. من از بچگی عاشق امام حسین (ع) هستم. غفلت من بود که از امام حسین (ع) جدا شدم.» بغض، خرخره حرف هایش را میجود. سرش را بالا میگیرد و میگوید: «در ۹ سال اعتیاد، ۴ بار ترک ناموفق داشتم. مواد از آدم، برده میسازد و غرق میشوی. بعضی وقتها به خودم میآمدم و میدیدم سه روز از عاشورا گذشته یا ماه محرم و صفر تمام شده و من اصلاً متوجه نشده ام. آن لحظهها بدترین لحظه بود. از خودم بدم میآمد. فکر میکردم به ته خط، ته خط رسیدن که میگویند باید همین باشد.»
آلزایمر داشت، اما میگفت: مینا
پدر و مادر مینا از دنیا رفته اند و مینا خودش را ملامت میکند. خاطرات دردناکش روضهای است: «مواد، کاری کرد که با یک قاچاقچی ازدواج کنم فقط برای اینکه خماری نکشم. با مواد دستگیر شدیم و به زندان افتادم. بعد از آزادی، ۸ ماه تمام در یک کارخانه متروک کارتن خواب بودم. خانواده ام پیدایم کردند. گفتند مادرم آلزایمر گرفته و حالش خوب نیست، اما نرفتم. دوست نداشتم من را آنطور ببیند. آلزایمر گرفته بود، اما تنها کلمهای که میگفته اسم من بوده. عاشقش بودم. همیشه از خدا میخواستم زودتر از مادرم بمیرم، اما نشد. وقتی رفتم، دیر شده بود. مادرم برای همیشه رفته بود. حالا لحظهای نیست که این داغ قلبم را آتش نزند.» سمانه به دلداری میآید: «داغ اولاد پدر و مادر را میکشد، روزی هزار بار. خدا به دل مادرت نگاه کرده است.» آب سردی روی آتش میشود حرف هایش. مینا آرام میگیرد و میگویم: «مادری که حتی در آلزایمر تو را از یاد نبرده، حالا هم حواسش جمع توست. روزهای پاکی ات را نگاه میکند و خستگی دنیا از وجودش بیرون میرود، با قدرت ادامه بده!»
***روایت سوم؛ من رضا یک سال است پاکم
آقا «رضا» ۵۷ ساله است و ۴۰ سال این عمر را پای اعتیاد ریخته. تجربه بارها ترک ناموفق دارد. حالا یک سال است به مواد، نه! گفته. دانش آموز دبیرستان معروف «البرز» و تاجر فرش که تجربه سفرهای خارجی متعددی هم دارد، آرزو میکند کاش خدا پاکنی به دستش میداد تا کوچه «لاجوردی» را از زندگی خودش پاک کند: «یادش هم که میافتم، آشفته میشوم. چند بچه دبیرستانی بودیم که از کنجکاوی و برای یک روز و یک ساعت خوش بودن عطش داشتیم. توی همان کوچه بود که مواد مصرف کردیم و معتاد شدیم. اصلاٌ دوست ندارم بروم آنجا.»
سقاخانه، شمعها و اشکها
حالا زندگی سادهای دارد، اما قبلاً بر و بیایی داشته: «دوست ندارم به محله قدیمی و پدری سر بزنم. همه کوچه پس کوچه هایش مرا یاد خاطره روزهایی میاندازد که با همین دو دست خودم، زندگی ام را به خاکستر کشیدم. بازار عباس آباد، راسته فرش فروشها اسمم، سکهای بود برای خودش، اما موادمخدر، زندگی ام را از سکه انداخت. همسرم و بچهها اذیت شدند. مواد مرا با عزیزترین کسانم هم درگیر میکرد. خانمم خیلی مذهبی است. وقتی میرفتیم جایی کافی بود، سقاخانه ببیند. حتما باید شمع میخرید، روشن میکرد. یکبار خیلی دلم از خودم گرفت و دلم برایش سوخت. میدیدم چه طور گریه میکند و برای رها شدن من از اعتیاد دعا میکند.» میگوید دلش از سنگ نبوده و این سالها شاید ۳۰ بار برای ترک اقدام کرده، اما فایده نداشته. چند روز یا چند ماه مصرف نکرده، اما دوباره لغزیده است.
بیشتر مصرف میکردم، لو نروم
درباره علت ترکهای ناموفق، گفتنی دارد: «خیلی مهم است که معتاد به مرحله ترک روانی و درونی برسد. چه فایده دوره ترک را با هر سختی بگذرانی، اما مسئله مواد و اعتیاد هنوز در ذهنت حل نشده باشد.» میپرسم خیلی زود به ورطه اعتیاد، افتادید. تقریباً از ۱۶، ۱۷ سالگی. طعم محرمهای آن سالها با دوره اعتیاد چه فرقی داشت؟ میگوید: «خیلی. وقتی معتاد شدم، روزهای محرم، مواد بیشتری مصرف میکردم و به اصطلاح خودم را میساختم تا در دسته عزاداری نسبت به بقیه انرژی کم نیاورم. انقدر سرحال باشم که کسی به فکرش نرسد معتادم. خیلی از معتادها این طور فکر میکنند. مصرفشان عید نوروز و ماه محرم بالا میرود تا در جمع خمار و بیحال نباشند و اعتیادشان پیدا نباشد. برای همین، در کمپها برای مرخصی این ایام خیلی سخت میگیرند.»
سلام امام رضا! من پاکم
مدتی است، مرخصی نرفته و قرار است برود خانه. بسته نذری را گرفته، دستانش میلرزد. ببخشید! دخترمی، میگوید و چشمانش خیس میشود: «مردها گریه نمیکنند، اما برای این آقا نمیشود... (بغض میکند و جمله ناتمام میماند) پس قرار بود ما مهمان امام حسین (ع) باشیم، امروز. این بسته را نگه میدارم و میبرم برای خانواده ام.» حسرت یک سفر و خاطره سفری دیگر را مرور میکند: «دوست داشتم اربعین پای پیاده کربلا میرفتم، اما کرونا حسرت به دل خیلیها گذاشت. وقتی پاک شدم یک سفر مهمان امام رضا (ع) بودیم. همه با لباسهای سفید توی صحن ایستادیم و به آقا سلام دادیم و برای ادامه راه مدد گرفتیم. آن روز حس کردم من هم مثل یکی از همان کبوتر سفیدهای حرمم. حال عجیبی بود. سبکبال بودم و حس کردم میتوانم سرم را بی شرمندگی بلند کنم و بگویم: «سلام امام رضاجان! رضای تو آمد پاک، پاک...»