خسروپناه در این نشست، با موضوع «چیستی عرفان و تصوف از منظر مارتین لینگز» به سخنرانی پرداخت. او درباره شخصیت لینگز گفت: آثار رنه گنون، مؤسس سنتگرایی و آثار شیخ احمد علوی، عارف الجزایری باعث میشود که ایشان مسلمان شود و نام ابوبکر سراجالدین را برای خود
انتخاب کند.
او مباحث سنتگرایی را به دو دسته سلبی و ایجابی تقسیم کرد و افزود: نظور از مباحث سلبی، نقدی است که به مدرنیته دارند. چون مدرنیته بهشدت کمّیتگراست، گرفتار عقلانیت ابزاری است، از آسمان بریده است و نگاه سکولار و سوبجکتیویته دارد.
همین موضوع دستاوردهای بحرانزایی را بهوجود آورده است. مباحث ایجابیای که سنتگرایان دارند مباحث معرفتی و کاربردی است، مانند بحث علم قدسی، هنر قدسی و سبک زندگی قدسی.
خسروپناه با تکیه بر آثار لینگز در باب عرفان و هنر اسلامی، گفت: در کتاب یقین ایشان اشاره دارد به اینکه انسان میتواند از سه ساحت علمی برخوردار باشد: علمالیقین، عینالیقین و حقالیقین. این بخش مربوط به انسانشناسی است.
از آن طرف به لحاظ جهانشناسی، ما چهار عالم داریم: عالم ملک، عالم ملکوت، عالم جبروت و عالم الغیره که منظور او همان عالم الوهیت است. مرحوم سراجالدین این موضوع را نشان میدهد تا به انسان معاصر بفهماند که اگر میخواهید فقط به علمالیقین بسنده کنید بلکه به علمالشک! امروزه علم بعضیها جز شک و نسبیگرایی چیزی نیست. هنرمندی که میخواهد هنرش قدسی باشد، معماریاش قدسی باشد، خطاطی و تذهیباش قدسی باشد حتماً باید در حوزه انسانشناسی آن سه حوزه علم را داشته باشد و در حوزه جهانشناسی هم چهار ساحت عالم را بپذیرد.
او با طرح این پرسش که منشأ تصوف چیست، گفت: من بعضی از این تصوفشناسان را دیدهام که میگویند منشأ تصوف، هند باستان، ایران باستان یا نوافلاطونیان هستند. مرحوم سراجالدین به درستی میگوید که منشأ تصوف، وحی است. خیلی فرق هست بین کسی که نگاهش این باشد که منشأ تصوف و عرفان اسلامی، نوافلاطونیان و هندیها و بوداییان هستند و بعد از نصوص دینی استفاده کردند با کسی که بگوید منشأ تصوف، علم الهی است و بعد هم تا آنجا که احساس میکردند تعارضی با نصوص دینی ندارد از آن مباحث هم بهره بردند.
خسروپناه با اشاره به نظرات لینگز درباب سیر و سلوک عرفانی، گفت: حال که آدمی قلب دارد، قرآن و سنت پیغمبر هم هست که میتواند از عالم ملک به عالم ملکوت و از عالم ملکوت به عالم جبروت و عالم اسماء و صفات سیر و سلوک کند و علم الیقین را به عینالیقین و حقالیقین بدل کند، چنین چیزی با چه روشی ممکن است؟ میگوید که تنها روش آن عبادت و بندگی است، آن هم با همان شریعتی که شارع گفته است: یعنی باید شهادتین بگویید، در روز پنج بار نماز بخوانید، زکات بدهید، روزه بگیرید و حج بروید. ایشان با اینکه کسی بگوید ما دیگر به طریقت و حقیقت رسیدهایم و حاجت به شریعت نیست کاملاً مخالف است. همین راه شریعت است که پیوند ما را با طریقت و حقیقت همراه میکند.
او موضوع وحدت وجود را مطرح کرد و گفت: دکتر سراج الدین میگوید وحدت وجود مدار اصلی همه طرق معنوی ادیان آسیایی است، چه اسلامی چه غیر اسلامی. معنای وحدت وجود این نیست که ما سوی الله عدم فلسفیاند. بعضیها خلط کردهاند و توجه ندارند که اصطلاح وجود، عدم، ماهیت، جوهر و عرض در عرفان با فلسفه فرق دارد. میگویند عرفا میگویند ماسویالله عدم است، وقتی عدم است پس وجود نیست. چون بین وجود و عدم واسطهای نیست! اجتماع نقیضین محال است، ارتفاع نقیضین هم محال است. پس انبیا عدماند؟ بهشت و جهنم عدم است؟ نه! عدمی که عرفا میگویند یعنی وجود رابط، یعنی عدم مستقل، یعنی وجود مستقل نیستند، یعنی تجلی محضاند. این هیچ منافاتی با اختیار و اراده آدم ندارد، هیچ منافاتی هم با بهشت و جهنم ندارد. بعد مرحوم لینگز به قرآن تمسک میکند «فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ»؛ هر کجا که روی بیاورید آنجا وجهالله است. وجهالله در قرآن معادل تجلی الهی در عرفان است.
خسروپناه در پایان سوالی را از اساتید همایش پرسید: در باب امیرالمؤمنین من سخنی از مارتین لینگز نیافتم. میدانید که ظاهراً جز نقشبندیه که یک شاخهاش به ابوبکر میرسد و دو شاخه دیگر به امیرالمؤمنین، قطبالاقطاب همه عارفان امام علی؟ع؟ است. علت این موضوع چیست؟ دوستان در این خصوص ما را راهنمایی کنند.
دکتر اعوانی، سخنران دیگر نشست در پاسخ به سؤال خسروپناه گفت: هیچ متصوفی نیست که علی را به عنوان رأس اولیا نداند. چنین چیزی امکان ندارد، ولو اینکه به آن اظهار نکنند. در عالم تسنن نمیتوان چنین چیزی را اظهار کرد. ولایت به علی ؟ع؟ ختم میشود، رأس الأولیا. یعنی مطلقاً هیچ سلسله تصوفی نیست که به حضرت علی؟ع؟ ختم نشود، حتی نقشبندیه. واعظ کاشفی کتابی درباره سلسله نقشبندیه به فارسی دارد که در دو جلد به چاپ رسیده است. او در آنجا سلسله نقشبندیه را به سه نسبت به علیابنابیطالب میرساند و به یک واسطه، یعنی از طریق سلمان، به ابوبکر میرساند. سلمان، منا اهلالبیت بود. حال اینکه چگونه این سلسله از طریق سلمان به ابوبکر رسیده، جای سؤال است. همین کتاب در قرن گذشته در عثمانی ترجمه شده است و در آن نسخه، سلسلههای علوی از قلم افتاد و بهجای آنها، سلسلههای سلمان و ابوبکر را گذاشتهاند و به همین دلیل، اینطور رایج شد که سلسله نقشبندیه به ایشان میرسد. من این دو نسخه را مقایسه کردم.
کتاب نوشته شده به فارسی مقدم بود. ترجمه آن کتاب که بعدها انجام گرفت، موجب شد تا بگویند که سلسله نقشبندیه به حضرت علی؟ع؟ ختم نمیشود. در صورتی که نسخه فارسی کتاب، آن سلسله را به سه طریق به حضرت علی؟ع؟ میرساند. امکان ندارد که ولایت، غیر از حضرت علی؟ع؟ باشد.
او با اشاره به مبحث دین در اندیشههای سنتگرا گفت: سنتگرایان با مسائلی که همه ما در دوره جدید با آنها مواجه هستیم، در دورهای مواجه شدند و به آنها پاسخ دادند.
در دوره گذشته مسأله ادیان مطرح نبود. مردم مانند دوره جدید با هم رفت و آمد خاصی نداشتند. ادیان یک کلیت است و جزء نیست. وقتی انسان به یک دین رو میآورد، آن دین تمام وجود او را در بر میگیرد. به گونهای که دیگر به ادیان دیگر نیاز ندارد. آنهایی که ادیان دیگر را نفی میکنند به این دلیل است که دین یک تمامیت یا totality است و هیچ نقصانی ندارد. بنابراین اهل ادیان در گذشته نیازی نمیدیدند که ادیان دیگر را بشناسند. اما دوران ما، دوران شناخته شدن ادیان است. اگر در کتابخانهها به دنبال کتاب ادیان بگردید، باچند میلیون کتاب روبهرو میشوید. بنابراین نباید به سادگی از ادیان دیگر بگذریم. مضافاً اینکه همه اینها یک اصل قرآنی فراموش شده را احیا میکنند.
او افزود: ما معمولاً گرایش داریم که ادیان دیگر را باطل و منسوخ بدانیم، درحالیکه قرآن چنین چیزی نمیگوید. بنابراین سنتگرایان درباره حکمت ادیان بحث کردند. ادیان را میتوان از دیدگاههای مختلف بررسی کرد: از دیدگاه کلامی برای جدل و پیروزی است؛ اما از دیدگاه عرفانی، عرفان، حکمت الهی است. بنابراین آنها از دین جاویدان(religio perennis) صحبت میکنند که دین حنیف است و قرآن میگوید آن دین حنیف، اسلام است.
اعوانی به ارتباط حکمی ادیان با هم اشاره کرد و گفت: اگر حکمت باشد و به معنای درستی به کار رود، بین حکمت دینی و حکمتهای دیگر ارتباطی نیز هست و شرایط حکمت ادیان را مشخص کردند. دین یک کلیت است و شما نمیتوانید یک جزئی را از آن جدا کنید. این نکته خیلی جالب است که گنون، شوان، لینگز و بورکهارت، همه قبل از پذیرش اسلام در جستجوی دین حق بودند. آنها مسلمان نشدند که ادیان دیگر را بخوانند. بلکه ابتدا همه ادیان را به کمال خواندند و راجع به آنها تحقیق کردند و وقتی تسلط ژرفی در همه ادیان پیدا کردند، مسلمان شدند. بنابراین مطالبی که در مورد ادیان دیگر نوشتند، عمق عجیبی دارد.
او با مطرح کردن بحث تعارض دین و مدرنیته، گفت: همچنین نظریه سنتگرایان درباره جهان مدرن، چون آنها غربی هستند و غرب را به خوبی میشناسند و با تمام فراز و نشیبهای غرب آشنا هستند. منظور غرب مدرن نیست؛ بلکه غرب قدیم و قرون وسطی است. به نظر من خیلی از افلاطونشناسان از لحاظ متافیزیکی باید از کومارا سوامی وقتی که درباره افلاطون بحث میکند، یاد بگیرند. به شیخ سراجالدین ابوبکر میرسیم. هر یک از اینها امتیازاتی دارند.
او در جایی میگوید من از کودکی، از وقتی که به مدرسه میرفتم با مسأله مدرنیته مواجه بودم و از همان موقع که معلمان در کلاس تدریس میکردند، متوجه تعارضات و تناقضاتی در مدرسه شدم. از یک طرف میدیدم که همه اساتید در کلاس درس میگفتند که انسان از میمون زاده شده، رشد کرده و راه ارتقا را پیدا کرده است و بدین ترتیب، کمکم به انسان تبدیل شده است. اما در کلاس مسیحیت و دین میگفتند که انسان از آدم و حوا به وجود آمده است. بنابراین ما بهعنوان یک کودک سرگردان میماندیم که بالأخره انسان از میمون به وجود آمده یا از آدم و حوا؟ بنابراین او با تناقضاتی در مدرسه مواجه بود. این تناقضات مخصوصاً در اوضاع آشفته اروپا که از یک طرف از صلح، آشتی، انساندوستی و اومانیسم صحبت میکردند و از طرف دیگر، جنگ جهانی اول در حال رخ دادن بود بیشتر شد. اما به نظر او، انسان ذاتاً دینی است و اصل دین و خداوند در نهاد همه انسانها -بخواهند یا نخواهند- سرشته شده است. او در جستوجوی دینی بود که بداند چه هست.
اعوانی در پایان به نگاه تاریخی لینگز اشاره کرد و گفت: ما از دیدگاه معنوی الان در دوره «کالی یوگا»، یعنی در عصر تاریکی، هستیم. در دین زرتشت هم چنین چیزی هست. اما میگوید پایان شب سیه سپید است. الان مدرنیته فروپاشیده و ادیان، دیگر ظاهر شدهاند. او امکان ظهور ادیان و ظهور مهدی (عج) یا عیسی (ع) در کتب دیگر- را مورد بحث قرار داده است.
منبع: صبح نو