ابوالفضل از همان چهار، پنج سالگی علاقه خاصی به لباس سپاه داشت. آنقدر به مادرش اصرار کرد که سرانجام یک دست لباس استفاده شده پدرش را به قد و قواره ابوالفضل درآورد؛ با همان آرم و همان کمربند. تا مدتها هر جا میخواستند بروند، آن لباسها را میپوشید. پدر ابوالفضل از بچههای جبهه و جنگ بود. جبهههای اهواز، جنوب، سیستان و بلوچستان و هر جا که نیاز بود میرفت. عاقبت علاقه ابوالفضل کار دستش داد و خودش هم پاسدار شد و سرانجام لباس فرم پاسداری به قد و قواره خودش به تن کرد. لباسی که رخت شهادتش شد. زهرا رشادی در همکلامی با ما از همسر شهیدش ابوالفضل شیروانیان میگوید.
فصل آشنايي شما با همسرتان چطوراتفاق افتاد ؟
پدرم با پدر آقا ابوالفضل ارتباط دوستانه اي داشت ضمن آنکه هم محلي هم بودند و از قديم با هم رفاقت داشتند. طبيعي بود که خانواده ها هم همديگر را بشناسند و با هم آشنا باشند.البته من چهره به چهره ابوالفضل را نميشناختم. اما اينكه چطور شد در مدت خيلي كوتاه همسر و همراه هم شديم شنيدني است، ابوالفضل هديه حضرت معصومه (س) به من بود. يک سال شب ميلاد حضرت معصومه (س) در حرم امام رضا (ع) بوديم، ، حاج آقا راشدي در سخنراني خود در آن شب گفت امشب ميلاد كريمه اهل بيت (ع) است عاقبت بخيريتان را از حضرت معصومه (س) بگيريد. من 19 سال داشتم به همراه تعدادي از دوستان آش نذري درست کرديم و من يك بخت خوب از بيبي خواستم. بعد از اينكه از حرم به محل اقامت خود برگشتم پدرم از اصفهان زنگ زد و گفت حاج آقا شيروانيان يعني همان دوست قديميمان عمو را واسطه قرار داده و مي خواهند شما را براي پسرشان خواستگاري کنند و قرار است در سالروز ميلاد امام رضا (ع) که چند روز بعد بود يك هديه اي بياورند. من بهانه آوردم که الان که مشهد هستم نمي توانم پاسخ بدهم. ابوالفضل پاسدار بود. پدرم هم خودش پاسدار ونظامي بود و سختيهاي زندگي با يك فرد نظامي را ميدانستم. اما چون دقيقاً اين پيشنهاد بعد از توسل به حضرت معصومه (س) داده شده بود از پدر خواستم صبر كند، تا به اصفهان برگردم. پدر ابوالفضل همه امور مربوط به اين ازدواج را به عهده عموي من گذاشته بود و من هر چه مي خواستم از ابوالفضل بدانم از عمو پرسيدم . ضمن آنکه گفتم در مجموع خانواده هم را مي شناختيم.
حالا واقعا قبل از ازدواج فکر مي کرديد زندگي با يک نظامي سخت است؟
بالاخره افراد نظامي در هر دوره اي ماموريت هاي خاص خودشان را دارند هرچند کشور درگير جنگ مستقيم نباشد. اما ابوالفضل در همان صحبتهاي ابتدايي روز خواستگاري حجت را بر من تمام كرد و گفت ازدواج با شما دومين ازدواج من است(!). من «بله» اول را به سپاه دادهام. اين بله يعني من سر تا پا در اختيار سپاه و نظام اسلامي ما هستم. سپاه براي من يک نهاد انقلابي و اسلامي است كه حد و مرز ندارد. من صرفاً متعلق به كشورم هم نيستم. هر جا در هر مكاني لازم شد، مأمور به انجام تکليف هستم و بايد بروم. بعد گفت من دوست ندارم از دوستانم جا بمانم، دقيقاً دو ماه پيش 2نفر از دوستانش به شهادت رسيده بودند. ابوالفضل گفت من راه دوستان شهيدم را ادامه ميدهم. همان روز اول و در همان صحبتهاي اول از شهادت و خواسته قلبياش گفت و من با اطلاع از اين شرايط جواب مثبت دادم.
مهريهتان چقدر بود؟
وقتي زمان تعيين مهريه شد، پدر ابوالفضل گفت ما خانواده شهيد هستيم و در شأن خانواده شهيد نيست كه مهريه بالا داشته باشد. من که مي دانستم خانواده شهيد نيستند با تعجب از ايشان پرسيدم، شما خانواده شهيد هستيد؟ كدام يك از اعضاي خانوادهتان شهيد شده است؟ گفت ما شهداي زندهايم. يا من ميشوم پدر شهيد، يا ابوالفضل ميشود فرزند شهيد. ما از روزي كه وارد سپاه شديم نيت اصليمان خدمت به اسلام بود و اميدواريم كه پاداش مجاهدتهايمان شهادت باشد . وقتي اين را شنيدم ناراحت شدم و گفتم اگر قرار ابوالفضل بر شهادت است چرا ازدواج ميكند؟! پدرشان گفت ازدواج ميكند تا دينش را كامل كند. يعني آغار روزهاي زندگي مشترك ما از روز خواستگاري و روز تعيين مهريه با موضوع جهاد و شهادت عجين شد. فرداي روز عقد پدر ابوالفضل ما را به گلزار شهدا برد و گفت مديون خون اين شهدا هستيد اگر در زندگي پا روي خون شهدا بگذاريد. خدا شما را به هم رساند تا يكديگر را كامل كنيد و ادامه دهنده راه شهدا باشيد.
رزمندگی در جبهه مقاومت اسلامی، پیوستن به کاروان عاشورائیان است. همسرتان چطور کربلایی شد؟
یک روز سر سفره ناهار نشسته بودیم، تلویزیون هم روشن بود و اخبار گوش میکردیم. ناگهان خبر اصابت گلوله خمپاره تروریستهای تکفیری به گنبد بارگاه حضرت زینب (س) اعلام شد. رفته بودم آشپزخانه نمک بیاورم، دیدم ابوالفضل قاشق را وسط بشقاب رها کرد و با غیظ و غضبی که تا به حال در او ندیده بودم رو به حرم بیبی گفت: مگر ابوالفضلت مرده است که مدافع نداشته باشی و تروریستها حرمت را نشانه بگیرند! شروع کرد به گریه کردن. بعد هم که خبر شکافتن قبر حجر بن عدی منتشر شد و ادعای تروریستها که گفته بودند اگر پایشان به حرم حضرت زینب (س) برسد همین کار را آنجا هم تکرار میکنند. دیگر ابوالفضل آرام و قرار نداشت، نمیتوانستیم آرامش کنیم. خیلی سریع همه کارهایش را انجام داد تا بتواند به سوریه اعزام شود. پدر ابوالفضل سردار بود، مسئولان اعزام گفتند باید خود ایشان نظر بدهد. پدرشان هم گفت: پسرم بالغ و عاقل است، خودش تصمیم گرفته، مسئولان باید مثل دیگر نیروهای سپاه در مورد ایشان تصمیم بگیرند.
اولین اعزام شان کی بود؟
اولین اعزامش مصادف با ۱۳ ماه رمضان سال ۱۳۹۲ بود. هر چند روز یک بار با ما تماس داشت. از اوضاع و احوال آنجا میگفت. ۴۵ روز در استرس و نگرانی سپری شد. همان ایام که ایشان در سوریه بود پیکر شهیدان حیدری و کافیزاده را آوردند و تشییع کردند. اوایل شهدا را به عنوان شهید مدافع حرم معرفی نمیکردند. اعضای خانواده ما هم سعی کردند تا من متوجه نشوم که اینها شهدای مدافع حرم هستند، اما شدید نگران بودم. مدتی در بیمارستان بستری شدم و چند روزی از همسرم خبر نداشتم. با دوست ابوالفضل که با هم اعزام شده بودند تماس گرفتم. گفت: من آمدهام ایران و کارهای ابوالفضل کمی طول کشیده، انشاءالله دو، سه روز دیگر برمیگردد. باورش برایم سخت بود. گفتم نکند خبری شده و اینها به من نمیگویند. حال جسمی و روحیام بههم ریخته بود. روزی که از بیمارستان مرخص شدم در حال بالا رفتن از پلههای خانه پدرم بودم که ابوالفضل زنگ زد. وقتی شمارهاش را دیدم، فقط جیغ میکشیدم. پدرم گفت: خب جواب بده، ابوالفضل است. نیمههای شب رسیده بود و در مسیر خانه بود. من ناهار آماده کردم، گل خریدم و برنامه مفصلی برای استقبال از ایشان تدارک دیدم.
شما راضی به رفتنش بودید؟
وقتی موضوع را با من در میان گذاشت، ناراحت شدم، گفتم اگر بروی و برنگردی چه؟! گفت: شهدا نشانه دارند، من که نشانهای ندارم. اجازه بده بروم تا من هم در دفاع از حریم آلالله نقشی ایفا کنم. شروع کرد به التماس کردن و اصرارهایش کارساز شد. در نماز شب از خدا میخواست من و مادرش راضی شویم و میگفت: تو قول بده که از مهدی مراقبت میکنی تا دلم آرام بگیرد، بعد بروم.
موقعی که ایشان به جبهه میرفت چند سال از ازدواجتان میگذشت؟
من و ابوالفضل زندگی مشترکمان را ۱۱ دی ۱۳۸۶ آغاز کردیم. حاصل هفت سال زندگی مشترک قشنگ و عاشقانهمان، فرزندی به نام محمدمهدی است.
از فضای جبهه مقاومت برایتان تعریف میکرد؟
وقتی ابوالفضل آمد، بغضی در گلو داشت. خیلی ناراحت بود. مهدی رادر آغوش گرفت و بوسید. وقتی ناراحتیاش را دیدم گفتم ۵۰ روز است منتظر آمدنت هستم، چرا این قدر ناراحتی؟ گفت: یاد دوست شهیدم محسن حیدری افتادم. همسر و فرزند محسن هم ۵۰ روز چشم به راه او بودند، اما بعد از این مدت از پیکرش استقبال کردند. من از قافله شهدا جا ماندم. شماها من را حلال نکردید، گرنه در چند قدمی محسن بودم، محسن کنار من شهید شد. من بیلیاقت هستم. مادرش گفت: من حلالت کردم که برگردی مگر هر کسی را حلال میکنند نباید برگردد؟ من از تو راضی هستم امیدوارم در این عرصه همیشه خدمت کنی. بعد ابوالفضل به من گفت: میدانی اگر شهید شوم خدا کفیل شما میشود؟ مگر از این بالاتر چیزی داریم، چرا رضایت نمیدهی؟ گفتم من هم به این مسائل اعتقاد دارم، نیاز نیست به من بگویی. خلاصه فکر و ذهنش همیشه متوجه مدافعان حرم بود. مدتی گذشت دوباره تصمیم به رفتن گرفت و مقدمات اعزام مجددش را فراهم کرد.
بین اعزام اول و دومشان چقدر فاصله بود؟
حدود دو ماه فاصله بود. در این دو ماه ابوالفضل بیقرار بود. یک روز داشتم زیارت عاشورا میخواندم، تا به عبارت «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» رسیدم، گریهام گرفت. ابوالفضل آرام زد روی شانهام و گفت: این گریه به درد نمیخورد. وقتی میگویی انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و اجازه نمیدهی بروم، به هیچ دردی نمیخورد. خودت که نمیتوانی بروی بجنگی چرا اجازه نمیدهی من بروم؟ کنایههای ابوالفضل شروع شده بود. آنقدر گفت: تا اینکه رضایت گرفت و رفت. کمی بعد ۲۳ آذر ۹۲ بود که از سوریه تماس گرفت. از اوضاع و احوالمان پرسید. از من خواست هر کاری دارم بگویم. گفتم دیشب به یکباره باد زد و مهتابی خانه شکست. خیلی ترسیدم. گفت: میگویم یکی بیاید درست کند. باز پرسید دیگر کاری با من نداری؟ گفتم دلم خیلی برایت تنگ شده. تو به من گفتی بعد از ۱۴ روز برمیگردی، الان ۱۲ روز گذشته چرا نمیگویی میآیی یا نه؟! گفت: شاید شرایطی پیش بیاید که ما را برگردانند، آنقدر خوشحال شدم که به فعل و فاعل جملات ابوالفضل دقت نکردم! که ما را برگردانند یعنی چه؟! گفتم یعنی داری برمیگردی؟ گفت: شاید تا سه روز دیگر شرایطی نباشد که با شما صحبت کنم. نگران نباش برو خانه مادرم یا خانه مادرت. تلفنها را هم جواب نده، دم در هم نرو. گفتم برای چه؟ من الان باید در خانه بمانم تو میخواهی برگردی، کلی کار دارم. هر چه گفت: برو، گفتم نمیروم. گفت: از من گفتن بود. بعد گوشی را به مهدی دادم. خیلی با مهدی حرف زد و قول داد برای مهدی هدایا و وسایل بازی که میخواهد بخرد. بعد از نماز ظهر دلشوره عجیبی گرفتم. حالم بد شد. مادرش زنگ زد و گفت: از ابوالفضل چه خبر؟ گفتم اتفاقاً صبح زنگ زد. خیلی سراغتان را گرفت، انگار جلسه بودید تلفنش را جواب ندادید. ابوالفضل تا دو روز دیگر برمیگردد. به من گفته بود به کسی نگویم که دارد برمیگردد، اما آنقدر خوشحال بودم که به همه گفتم. هرکس میگفت: بیا خانه ما میگفتم نه خیلی کار دارم ابوالفضل میخواهد بیاید. به پدرش گفتم ابوالفضل گفته تا دو روز دیگر شرایطی پیش میآید که ما را برمیگردانند. پدرش گفت: امکان ندارد حداقل ۴۵ روز طول میکشد. حتماً شما اظهار ناراحتی کردی و او مجبور شده همین طوری یک چیزی بگوید.
شهادتش چطور اتفاق افتاد؟
ابوالفضل ظهر روز شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۲ شهید شد. صبح آن روز در منطقه عملیاتی از همه حلالیت طلبیده بود. زمانی که از دوستانش خداحافظی میکرد، یکی از رزمندگان به نام آقای قاسم رمضانی میگوید من نگرانی عجیبی دارم، دیشب خوابی دیدهام، خیلی مراقب خودتان باشید. ابوالفضل روی شانه او میزند و میگوید: قاسم! تعبیر خوابت من هستم. برای کسی دیگر نگرانی نداشته باش. ابوالفضل به قاسم گفته بود تو تازه عروسی کردهای، این مأموریت سهم من است. من میروم. پدرت تو را به من سپرده است. خلاصه ابوالفضل به همراه آقای صادقی راهی مأموریت میشوند که در یکی از قرارگاهها برای نماز ظهر توقف میکنند. دوستش میگوید وقت نیست حرکت کنیم. ابوالفضل میگوید بهتر است نماز را اول وقت بخوانیم تا قرارگاه بعدی خیلی راه است. اتفاقاً نماز را خیلی طولانی اقامه میکند. آقای صادقی میگوید به ابوالفضل گفتم عجله داریم چرا اینقدر طولانی نماز خواندی؟ گفت: آقای صادقی تا شهادت را از خدا نخواهی نصیبت نمیکند. بعد حرکت میکنند به سمت قرارگاه بعدی که در مسیر هدف اصابت ترکشهای تکتیراندازهای تروریست قرار میگیرد و به حالت سجده به زمین میافتد. همرزمش گفت: من درخواست آمبولانس کردم. تا آمدن آمبولانس ابوالفضل به سختی چشمانش را باز میکند، دستانش را روی سینهاش میگذارد و تعظیم میکند، چندین مرتبه این کار را تکرار میکند. دوستش میگفت: نمیتوانست حرفی بزند و خونریزی داشت. بعد ابوالفضل را به بیمارستان میرسانند و بعد از چهار ساعت که در کما بود به شهادت میرسد.
قطعاً آن دست بر سینه گذاشتن و تعظیم کردن سری دارد؟
حکایت آن تعظیم و کرنش را میدانستم. ابوالفضل قبل از رفتن به سوریه به من گفت: شهادت در سوریه حکم یک تیر و ۱۴ نشان را دارد. گفتم یعنی چه؟ گفت: هر کس در سوریه به شهادت برسد سرش بر بالین ۱۴ معصوم (ع) است. چون در حال حاضر آنها همراه مدافعان حرم حضرت زینب (س) هستند. اگر غیر از این بود، تاکنون تکفیریها حرم را با خاک یکسان کرده بودند.
گفتم خب، چه به من میرسد؟ تو میروی، شهید میشوی و ۱۴ معصوم را زیارت میکنی، من چه؟ گفت: اگر رضایت بدهی و حلالم کنی مطمئن باش شفاعت تو را هم خواهم کرد. این شد که من از ته دل راضی به رفتنش شدم. چون هم انشاءالله خدا کفیل من میشود و هم شفاعت ۱۴ معصوم مشمول من هم خواهد شد. این بود حکایت آن تعظیمها. ایشان به ۱۴ معصوم عرض ارادت میکرد. برای همین هم نام کتابی که برای ابوالفضل نوشته شده و زندگی تا شهادتش را روایت میکند «یک تیر و ۱۴ نشان» است. وقتی خبر شهادت ابوالفضل را شنیدم، یاد وصیتش افتادم که نوشت وقتی خبر شهادتم را آوردند، گریه نکنید. سفارش پدر و مادر و خواهران و فرزندمان را کرده و به صبر دعوتمان کرده بود. برای من هم نوشته بود که وقتی خبر شهادتم را شنیدی اشکی در چشمانت نباشد زیرا دلم نمیخواهد دشمن تصور کند که با شهادت من شما را از پا درآورده است. روز بعد شهادت آمدم خانه وصیتنامهاش را نگاه کردم. در وصیتنامهاش، من را به جای ناله و گریه به خواندن قرآن تشویق کرده بود. چون با یاد خداست که دلها آرامش میگیرد. سفارش به خواندن نماز کرد تا آرامش به قلبم بازگردد.
چطور از شهادت شان مطلع شديد؟
صبح روز دوشنبه يعني 2 روز بعد از شهادت ابوالفضل يكنفر به پدر ابوالفضل پيام ميدهد كه اگر در مورد آقا ابوالفضل كاري بود من درخدمتم .ايشان تعجب مي کند، جواب ميدهد که ابوالفضل كار خاصي ندارد الان هم در سوريه است. آن بنده خدا ديگر جواب نميدهد. من هم همان روز به ايشان زنگ زدم گفتم كه پدرجان امروز پايان همان 2 روزي است كه ابوالفضل قرار بود بيايد هر چه تماس ميگيرم جواب نميدهد. شما پيگيري کنيد ايشان برگشته يا نه.
در ادامه پيگيريهاي پدر ابوالفضل بود که همكاران پاسدار ايشان به دفتر پدر ميروند و خبر شهادت را به ايشان ميدهند. من هم تا ظهر هر چه تماس ميگرفتم پدر ابوالفضل جواب نمي داد. من ناهار آماده كردم،دسته گل خريدم و آماه استقبال از ابوالفضل مي شدم که پدرم سرزده به خانه ما آمد ،گفت دخترم بيا برويم پيش مادر، هر وقت ابوالفضل آمد، خودم شما را ميرسانم .چند دقيقه بعد خواهرم آمد با چشماني گريان گفتم چه شده گفت بچهها اذيت كردند، چيزي نيست. بعد مادر ابوالفضل تماس گرفت كه پدر گفته امروز روز خانواده است به همه بچهها بگو تا نهار خانه ما باشند . گفت آماده شو که الان به دنبال شما مي آييم . گفتم مادر، پدر و خواهرم اينجا هستند من نميآيم. منتظر آمدن ابوالفضل هستيم. کمي بعدپدر ابوالفضل آمد و گفت ابوالفضل قرار است خانه ما زنگ بزند و بيايد آنجا، به همين بهانه من را همراه خود به خانه شان برد. وقتي رسيديم ديدم حال و هواي خانه طور ديگري است . اول گفتند ابوالفضل تير كوچكي خورده و مجروح شده است. بعد گفتند خونريزي دارد دعا كنيد، پدر ابوالفضل گفت همسرش خواب ديده ابوالفضل زيارت عاشوار ميخواند بياييد ما هم زيارت عاشورا بخوانيم . شوهر خواهرش شروع كرد به خواندن زيارت عاشورا تا جمع آرام شود. او ميخواند و من گوش ميكردم ميان زيارت عاشورا گفت: يا اباعبدالله، يا اباعبدالله (ع) چه كردي، چه حالي داشتي وقتي ابوالفضل (ع) شهيد شد، وقتي نتوانستي به اهل خيمه بگويي ابوالفضل شهيد شده است. ستون خميه را به زمين انداختي. يا اباعبدالله اينجا ستون ندارد من با چه زباني بگويم، ما چند روزي است كه ابوالفضل نداريم. آنجا بود ک متوجه شدم ابوالفضل شهيد شده است.ابوالفضل 23 اذر ماه 1392 به شهادت رسيدو در تاريخ 29 آذرماه سال 92 به خاك سپرده شد .
شهید چه ویژگیهای بارزی داشت؟
ابوالفضل من، آدمی باغیرت و شجاع بود. از انجام هیچ کاری واهمه نداشت. ایشان چه در محل کار و چه در زندگی هر کاری را با تدبیر و شجاعت انجام میداد. غیرت دینی داشت. غیرتی که ایشان را تا سوریه و حرم حضرت زینب (س) کشاند. مرد بود. من به مردانگی ابوالفضل همیشه تکیه میکردم، ابوالفضل خیلی شوخ و خوشبرخورد بود. این ویژگیهای ابوالفضل زبانزد خاص و عام بود. همه دوستان و همرزمانش به این نکات اشاره دارند.
خانم راشدي بر خي از چرايي حضور رزمندگان مدافع حرم در جبهه مقاومت اسلامي صحبت مي كنند ،نظر شما در اين باره چيست ؟
جواب اين سؤال تان را با صحبتهاي خود ابوالفضل ميدهم، وقتي ميخواست ما را راضي كند ميگفت اين جنگ براي رسيدن به ايران است. ما ميرويم سوريه ميجنگيم اين يعني از خاك كشورمان دفاع ميكنيم كه آنها وارد خاك ما نشوند. در اين مسير از نيروها و امكانات استفاده ميكنيم. تا ضربهاي به كشور وارد نشود. ابوالفضل ميگفت اين جنگ جنگ ايران است. آنها ميخواهند اين هلال شيعي يعني كشور عراق، لبنان و سوريه را از بين ببرند. ميخواهند با شكستن اين هلال وارد كشور ما بشوند. هم اقدامات و حشيانه شان هم در اين 3 كشور به اين خاطر است. نيروها ما بايد در اين 3 كشور حضور داشته باشد تا اجازه ندهد آنها به خواسته هايشان برسند. از هر لحظه سياسي، اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي بخواهم فكر كنيم حضور مادر دفاع از حرم لازم است. حتي بر بالاي سنگ قرارشان اين فرموده امام خامنهاي را نوشتيم كه: در هر كجا هر ملتي بخواهد مورد ظلم واقع شود ما آنجا هستيم و دفاع ميكنيم اين رمز ولايت مداري ابوالفضل بود. ابوالفضل گفت آقا اين طور فرمو دند و ما بايد به حسين زمانمان اقتدا كنيم.